گهی حجاب وگه آیینهٔ جمال توام


به حیرتم که چها می کند خیال توام

مزاج شوقم از آب وگل تسلی نیست


جنون سرشته غبار رم غزال توام

کلاه گوشهٔ پروازم آسمان سایی ست


ز بس چو آرزوی خود شکسته بال توام

بس است حلقهٔ گوشم خم سجود نیاز


اگر به چرخ برآیم همان هلال توام

ز امتیاز فنا و بقا نمی دانم


جز اینکه ذرهٔ خورشید بی زوال توام

زمانه گر نشناسد مرا به این شادم


که من هم آینهٔ حسن بی مثال توام

سپند من به فسردن چرا نه نازکند


نفس گداختهٔ جستجوی خال توام

مباد هیچکس آفت نصیب همچشمی


حنا گداخت که من نیز پایمال توام

به چشم تر نتوان شبنم بهار تو شد


عرق فروش گلستان انفعال توام

به خود نمی رسم از فکر ناقصی که مراست


زهی هوس که در اندیشهٔ کمال توام

خیال وحشت و آرام حیرت ست اینجا


چه آشیان و چه پرواز زیر بال توام

خبر ز خویش ندارم جز اینکه روزی چند


نگاه شوق تو بودم کنون خیال توام

زمین معرفت از ریشهٔ دویی پاک است


چرا زخویش نیایم برون نهال توام

ز شرم بیدلی خود گداختم بیدل


دلی ندارم و سودایی وصال توام